از جان من چه می خواهی؟!

بنام خدا

یادآوری خاطرات قدیمی با همکار سابق الذکر به موارد پست قبلی محدود نشد . خاطره دیگری  هم یادآوری شد.

یکی از روزها، کله سحر صدای یکی از همکاران خانم آرامش اداره را بهم ریخت.همه همکاران ریختند راهرو که از ماجرای درگیری سر در بیاورند و حس کنجکاوی / فضولی خود را اقناع(!) نمایند.

همکار خانم بسیار نازنینی داشتیم که با وجود جمال زیبا همچنان مجرد مانده بود و کم کم داشت فرصت مفید ازدواج را پشت سر می گذاشت. دلایل زیادی بابت ازدواج نکردنش بین همکاران مطرح بود از جمله نگهداری از مادر پیرش، توقع بسیار بالا از خواستگاران ، ازدواج پسری که او خاطرخواهش بوده و خیلی موارد دیگر . 

این همکار نازنین با شدت عصبانیت از یکی از اتاقهای اداره بیرون آمد در حالیکه فریاد میزد:

_ دست از سرم بردار مرتیکه ، مگه بیکاری ؟ مگه خودت ناموس نداری؟!!!

ماجرای ناموسی !!! آنهم در این اداره ؟! ...

با چند نفر از همکاران به قصد برخورد با همکار مزاحم ناموسی وارد اتاق مذکور شدیم . همکاران اتاق یکی از همکاران را دوره کرده بودند ومشخص بود که او مزاحم نوامیس مردم شده. اما این مرد بسیار محجوب و متشخص بود بخصوص که بهت زده و شوکه شده و پشت میزش میخکوب شده بود. یکی از هم اتاقی های خانم درب اتاق را بست و ضمن اینکه مانع برخورد ما شد ، همه را دعوت به سکوت کرد.

همکار نازنین ما اول صبحی وارد اتاق همکاران شده و یکراست رفته سر میز آقای محجوب ودست به کمر زده و فریاد زده بوده :

_ چه از جان من می خواهی ؟ چرا هرشب هرشب میای به خواب من ؟! عاصی شدم ازدستت .... دست از سرم بردار. آخه مگه خواهر و مادر نداری ؟ برو به خواب اونا!!!

ماجرا را فیصله دادیم ولی در کل طبقات اداره ما مدتها تکیه کلام همکاران « مگه خودت مادر خواهر نداری؟» یا « چرا هر شب میای به خواب من ؟» یا « چی از جان من می خواهی»...

گرچه همه می‌دانستند که ایشان مشکلات روحی و روانی دارد با این حال طفلک را گاهی اذیت می کردند و همین باعث شد تا مدیریت او را به واحد خلوت در ساختمان دیگری انتقال دهد و هیچ‌یک از همکاران اداره متوجه نشدند که خود من پیشتر ماجرای بسیار جالبتر دیگری با این همکار نازنین داشتم که بجز من فقط دو نفر دیگر شاهد بودند که از ایشان خواسته بودم موضوع بین خودمان بماند.

ماجرای خودم را به همکار بازنشسته نگفتم ولی شاید در پست دیگری افشا نمایم. البته همچنان با حفظ آبروی همکار نازنین !

مجازات روزگار

بنام خدا

صحبت های تلفنی با یک همکار قدیمی باعث یادآوری خاطرات قدیمی مشترک شد. از احوالات بعضی از همکارانی که با ایشان خاطرات مشترک داشتیم از همدیگر جویا شدیم و از مرگ بعضی از آنان مطلع و از عاقبت بعضی دیگر غمگین...

اگر به گذر زمان از فاصله دور بنگری خیلی از اسرارش فاش می شود و گاهی نیز عدالت روزگار را به خوبی لمس می کنی و البته گاهی و فقط گاهی و نه همیشه!

  • روزگاری مسئولی بود که ارتقای همکاران به شاخش بند بود و اغلب و نه همیشه تا خود منتفع نمی شد قدمی برای کسی بر نمی داشت و این موضوع پیش کارمند زرنگ ها لو رفته بود و به راحتی پست ها را یکی یکی تصاحب می کردند تا اینکه ... 
  • در همان روزگار زنی بود دست راست مسئول بند بالایی  و کمترین قدمی که برای همکارش بر می داشت خرجش یک سکه  بود حداقل . تا اینکه ...
  •  سالها این دو به علاوه دست چپ مسئول بالایی مشغول سرکیسه کردن همکاران عاشق پیشرفت شغلی بودند تا اینکه ...

تا اینکه مدیر کل عوض شد و مردی آمد که هم سالم بود و تیز و بز . پس خیلی طول نکشید که از موضوع سر در آورد و هر سه را که بیش از سی سال خدمت داشتند و سال به سال تمدید می کردند بازنشسته کرد. به اجبار!

و اکنون بعد از چند سال:

  • اولی پس از حدود چهل سال زندگی مشترک از همسرش جدا شده و تنها و بی کس صبح تا شب چون سگ تنها روزگار می گذراند چرا که...
  • خانم دست راستی  دارای عروس و داماد بود که بازنشسته شد و در همان موقع در حال ساخت ویلایی اعیانی در شمال بود و همسرشان را با زنی دیگر در ویلا یافت و از شدت عصبانیت طلاق گرفت و نه تنها مهریه اش را بدست نیاورد بلکه ویلای اعیانی را همسر بنام خود زده بود و از دست رفت چرا که ...
  • آقای دست چپی همان موقع ویلایی در جاده هراز داشت که خود به یکی از همکاران ندارش اعتراف کرده بود که خشت به خشت ویلا را با پولهای بادآورده ساخته است. در همان ویلا عده ای اوباش دسته جمعی به دخترش تجاوز کردند و پس از سالها که ویلا خالی بود به ثمن بخس و مفت فروخت چرا که ...

چرا که

  •  بادآورده را باد می برد !
  •  پولی که از ... درآید خرج بواسیر می شود!
  • رزق حرام ، ناموس انسان را حرام می کند!


... البته این موضوع همچنان ادامه دارد!

صدای قلب مادر

بنام خدا

همکاریم. درد دل می کند. شاکی است. از زندگی اش راضی نیست . از وضعیت کاری اش هم ناراضی است. نه تنها پیشرفت نمی کند بلکه احساسی شبیه سقوط دارد. فکر می کند در حال "پس رفت" است. برنامه هایش خراب می شود. همیشه احساس ناکامی می کند. بچه هایش احترامش را نگه نمی دارند. در اداره مسئولان که هیچ حتی همکاران به او به چشم یک "مهره مهم" که نه حتی به چشم یک "عنصر موثر" هم نگاه نمی کنند . در معنویات هم زمانی خود را در "پله های کمالات" رو به اوج و صعود می دید اما خیلی وقت است که دیگر ... خود را بازنده زندگی می بیند و دیگر هیچ!

چه حالت مایوس کننده ای دارد . مشورت می خواهد و راه چاره می جوید. شک به جانم افتاده و دل دل می کنم چیزی را که به ذهنم رسیده بگویم یا اینکه بگذارم و بگذرم. شرط رفاقت ایجاب می کند که در حد وسع ام کمکش کنم اما عقل نهیب می زند که شاید دلش بشکند. نمی توانم به رفاقت خیانت کنم و می گویم:

- همه اینهایی که می گویی یک  تلخی را یادم می آورد و دودلم که بگویم یا نه؟

-  بگو ! کمکم کن. شرط رفاقت بجا بیاور!

- همه اینهایی که گفتی شرح حال کسی است که دعای مادر پشتش نیست. 

- یعنی فکر می کنی مادرم نفرینم کرده؟

- نفرین نه. معتقدم اگر نفرینت کرده بود کلا نابود شده بودی ... اما دعای خیری پشتبانت نیست!

کمی فکر می کند و راز دلش را باز می کند:

- مادرم با من خوب نیست. مادرم زندگیم را خراب کرده و صلح و صفای زندگیم را از بین برده است. من اصلا دعای مادرم را نمی خواهم. مادری که بچه اش را درک نمی کند دعایش هم به درد نمی خورد...

پوزخندی می زند و مسخره ام می کند که تو هم با این نظریه ات... مادر!

از او می خواهم که علت دلخوری از مادرش را تعریف کند. کمی این پا و آن پا می کند و نطقش باز می شود:

 - پدرم خیلی سال است که عمرش را داده به شما . خواهرم بعد از فوت پدرم عروس شد و رفت و من ماندم و مادرم. بعد از تحصیل و دانشگاه زندگی تشکیل دادم و چون همسرم راضی به رندگی پیش مادر شوهر نبود، مستاجر شدیم و سالها بعد خانه ای خریدم . چشم دیدن خانه پسرش را ندارد . به خانه ام نمی آید بهانه اش هم توله سگ پاکوتاهی است که برای دخترم خریده ام . می گوید سگ نجس است و من نماز می خوانم ... 

خوب گوش می دهم و همین انگیزه اش را زیادتر می کند:

- همین اخیراً هم که مرخصی رفتم برای من داستان درست کرد. می گوید تو که گردش می روی نباید به فکر مادرت باشی . مادرت آدم نیست . هوس مسافرت نمی کند؟می گویم آخر مادر ! خودم راننده ، پدر زن و مادرزنم و زنم و دخترم اندازه یک ماشین هستیم دیگر ترا کجا سوارت می کردم. تازه تو که می گویی توله سگ نجس است . صندوق عقب می خواستی سوارت کنم؟!

از لحنش بدم می آید. حتی خجالت می کشم از الفاظی که از دهانش در می آید . حالم بد شده است از طرفی می خواهم حق رفاقت بجا آورده باشم.می گویم :

- اینکه پدرزن و مادر زنت را در اولویت گذاشته ای حرفی نیست و به نوع ارتباط ات در زندگی خصوصی ات بر می گردد اما حتی ترجیح  مادرت به توله سگ دخترت را برای صندوق عقب ماشین ات برایم پذیرفتنی نیست... تو تازه در ابتدای سقوط هستی ... تازه شروع است. چگونه است که من صدای شکستن قلب ظریف و لطیف مادرت را شنیدم و تو نشنیدی؟!

چطور؟!

خدایا ! تو چقدر هوای توله سگ ها را داری؟!

دفاع از حق / کمک به نیازمند

بنام خدا

دستفروش بادی بیلدینگ می خواست وارد مترو پر از مسافر شود که مامور کنترل مترو مانعش شد آنهم نه به علت اینکه فروشندگی ممنوع است و در این وضع کرونایی گذشتن از میان صدها نفر که کیپ به کیپ هم ایستاده اند علاوه بر مزاحمت برای مسافران ، شیوع کرونا هم محسوب می شود بلکه به خاطر اینکه ماسک نزده است و جوان قلچماق فحشی هم نثار مامور می کند و با قلدری سوار می شود. 

مامور هم کوتاه نمی آید و تقریبا دست به یقه می شوند. بکش بکش و بزن بزن شروع می شود . فحش های رکیک رد و بدل می شود و علیرغم فراخوان مامور انتظامی توسط بلندگوی ایستگاه خبری از پلیس نیست. عده ای سعی می کنند میانجیگری کنند که بی فایده است و در نهایت زور مامور می چربد و دستفروش بی ادب و قلدر را از مترو بیرون می برد و مترو راه می افتد و این تازه اول ماجراست!

بحث های کارشناسی و تحلیلی شروع می شود. بحث های سیاسی اوج می گیرد و فضای مترو متشنج می شود. درگیری لفظی بین چند نفر در می گیرد و در این میان کسی که نزدیکترین فرد به دعوای مامور کنترل و دستفروش بود دیگران را بی غیرت می خواند که چرا از کسی که داشته نان در می آورده دفاع نکرده اند و  دیگری نیز مطالبه می کند که چرا خود به طرفداری او بر نیامدی ؟...

مانده ام که اولا چرا کسانی که به این گونه مسائل حساس هستند چرا در وقت غیر موثر و پس از گذشت زمان مفید و گذر زمان حساسیت شان گل می کند ؟! و در ثانی اگر قرار بر دفاع باشد از چه کسی باید دفاع کرد؟ از کسی که در حال انجام وظیفه است یا کسی که نیازمند است ... می دانم که وظیفه هر شخص حساس به اینگونه امور دفاع از کسی است که به وظیفه خود عمل می کند اما باید به نیازمند هم کمک نماید.

چگونه می شد هم از مامور کنترل حمایت کرد و هم به جوان دستفروش( صرفنظر از قلدری و بد دهنی اش) کمک کرد؟


در جستجوی خوشبختی

بنام خدا

به رسم سالهای قبل دو روزه رفتم تا دور سرش بگردم. سلطان را می گویم . سلطان ساوالان!

دیگر از دوری و دلتنگی چاره دیگری نداشتم و باید با رعایت همه پروتکلهای بهداشتی سری به "آنایورد" ام می زدم . رفتم و البته  تا توانستم از مردمان و شهرها فاصله گرفتم. در بیابان و کوهستان شبمانی کردم . در شب  تابستانی یخ زدیم به حد کفایت ، بماند ! 

در دامنه سبلان وقتی مشغول عکس و فیلم از حوضچه اصلی آبگرم قینرجه(دومین آبگرم جهان از لحاظ داغی با 86 درجه سانتیگراد) ، چشمم به زن و مرد عشایر بهمراه کودکشان افتاد که تقریبا با عجله از بالای کوه به سمت جاده می آمدند و لحظاتی بعد به جاده سر خوردند و با همان سرعت به راه خود ادامه دادند و از کنار ما گذشتند با سرعت و عجله . کمی بعد در حال برگشتن از جاده ای که رفته بودیم از دور چشمم خورد به آنها که همچنان با سرعت جاده را می نوردیدند. به کنارشان که رسیدیم نگاهشان را به سمت ما برگرداندند و در عین اینکه خواهش از نگاهشان پیدا بود اما برای  سوار شدن هیچ اشاره ای نکردند. با وجود اینکه قبلا بعلت شیوع بیماری به توافق رسیده بودیم کسی را سوار نکنیم ، همسرم تعارف کرد که اگه افتخار بدهند تا یک جایی در خدمتشان باشیم که برق خوشحالی در چشمانشان جواب تعارف ما بود. 

سوار که شدند معلوممان شد که بچه بیمار است و یکی از بستگانشان با خودرو از شهر حرکت کرده تا آنها را به بیمارستان برساند و هر چقدر این فاصله نزدیکتر شود خیالشان جمعتر می شود . پس ما نیز از ادامه مسیر صرفنظر کردیم و به سمت شهر تاختیم.

در مسیر صحبت خانمها گل کرد:  زن عشایر از وضع خود اظهار نارضایتی می کرد و اینکه سختی می کشند و در کوهستان تمام عمر اسیرند برای لقمه ای نان . روزها آفتاب کباب می کند و شبها سرما به استخوانشان نفوذ می کند و ... و همسرم به او توضیح می دادکه  ما نیز در شهر بدبختی های زیادی داریم. هوای آلوده و پر از دود ، کم تحرکی ، چربی خون و چربی کبد و هزار بیماری دیگر . خدا رو شکر که تن و بدن و چهار ستون شما سالم است و از طرفی نهایت آرزوی ماست که شبی را در اوبه های شما سر کنیم .

عجب روزگار غریبی است !!! هیچکس از وضع خود رضایت ندارد و جالبتر اینکه هر کس ، دیگری را خوشبخت می داند.

با خود فکر می کنم که باید مفهوم خوشبختی را پیدا کنیم . رفاه و راحتی خوشبختی نمی آورد و شاید سلامتی هم توام با خوشبختی نباشد. عشایر با بدنی ورزیده که شاید بهترین بدنساز هم چنین عضله ای نداشته باشد و حتی یک گرم چربی در تن و رگش نیست و هیچ بیماری ای  ناشی از تن آسائی ندارد خوشبختی را در راحتی و تن پروری جستجو می کند و من شهری برای دفع سنگ کلیه که ناشی از کم تحرکی است اختیار "طناب زدن" در خانه ام را نداشته باشم و برای کاهش چربی خون و کبد باید ساعتها سر به کوه و بیابان بگذارم!!!

خوشبختی کجاست... یک عمر جستیم و نیافتیم!