صدای قلب مادر

بنام خدا

همکاریم. درد دل می کند. شاکی است. از زندگی اش راضی نیست . از وضعیت کاری اش هم ناراضی است. نه تنها پیشرفت نمی کند بلکه احساسی شبیه سقوط دارد. فکر می کند در حال "پس رفت" است. برنامه هایش خراب می شود. همیشه احساس ناکامی می کند. بچه هایش احترامش را نگه نمی دارند. در اداره مسئولان که هیچ حتی همکاران به او به چشم یک "مهره مهم" که نه حتی به چشم یک "عنصر موثر" هم نگاه نمی کنند . در معنویات هم زمانی خود را در "پله های کمالات" رو به اوج و صعود می دید اما خیلی وقت است که دیگر ... خود را بازنده زندگی می بیند و دیگر هیچ!

چه حالت مایوس کننده ای دارد . مشورت می خواهد و راه چاره می جوید. شک به جانم افتاده و دل دل می کنم چیزی را که به ذهنم رسیده بگویم یا اینکه بگذارم و بگذرم. شرط رفاقت ایجاب می کند که در حد وسع ام کمکش کنم اما عقل نهیب می زند که شاید دلش بشکند. نمی توانم به رفاقت خیانت کنم و می گویم:

- همه اینهایی که می گویی یک  تلخی را یادم می آورد و دودلم که بگویم یا نه؟

-  بگو ! کمکم کن. شرط رفاقت بجا بیاور!

- همه اینهایی که گفتی شرح حال کسی است که دعای مادر پشتش نیست. 

- یعنی فکر می کنی مادرم نفرینم کرده؟

- نفرین نه. معتقدم اگر نفرینت کرده بود کلا نابود شده بودی ... اما دعای خیری پشتبانت نیست!

کمی فکر می کند و راز دلش را باز می کند:

- مادرم با من خوب نیست. مادرم زندگیم را خراب کرده و صلح و صفای زندگیم را از بین برده است. من اصلا دعای مادرم را نمی خواهم. مادری که بچه اش را درک نمی کند دعایش هم به درد نمی خورد...

پوزخندی می زند و مسخره ام می کند که تو هم با این نظریه ات... مادر!

از او می خواهم که علت دلخوری از مادرش را تعریف کند. کمی این پا و آن پا می کند و نطقش باز می شود:

 - پدرم خیلی سال است که عمرش را داده به شما . خواهرم بعد از فوت پدرم عروس شد و رفت و من ماندم و مادرم. بعد از تحصیل و دانشگاه زندگی تشکیل دادم و چون همسرم راضی به رندگی پیش مادر شوهر نبود، مستاجر شدیم و سالها بعد خانه ای خریدم . چشم دیدن خانه پسرش را ندارد . به خانه ام نمی آید بهانه اش هم توله سگ پاکوتاهی است که برای دخترم خریده ام . می گوید سگ نجس است و من نماز می خوانم ... 

خوب گوش می دهم و همین انگیزه اش را زیادتر می کند:

- همین اخیراً هم که مرخصی رفتم برای من داستان درست کرد. می گوید تو که گردش می روی نباید به فکر مادرت باشی . مادرت آدم نیست . هوس مسافرت نمی کند؟می گویم آخر مادر ! خودم راننده ، پدر زن و مادرزنم و زنم و دخترم اندازه یک ماشین هستیم دیگر ترا کجا سوارت می کردم. تازه تو که می گویی توله سگ نجس است . صندوق عقب می خواستی سوارت کنم؟!

از لحنش بدم می آید. حتی خجالت می کشم از الفاظی که از دهانش در می آید . حالم بد شده است از طرفی می خواهم حق رفاقت بجا آورده باشم.می گویم :

- اینکه پدرزن و مادر زنت را در اولویت گذاشته ای حرفی نیست و به نوع ارتباط ات در زندگی خصوصی ات بر می گردد اما حتی ترجیح  مادرت به توله سگ دخترت را برای صندوق عقب ماشین ات برایم پذیرفتنی نیست... تو تازه در ابتدای سقوط هستی ... تازه شروع است. چگونه است که من صدای شکستن قلب ظریف و لطیف مادرت را شنیدم و تو نشنیدی؟!

چطور؟!

خدایا ! تو چقدر هوای توله سگ ها را داری؟!