بنام خدا
در آخرین لحظات غروب، ایستاده ایم کنار خیابان. در تاریکی اول شب به زحمت صورتش را می بینم اما تپل و سفید است . کمی بزرگتر از حالای امیر علی مان. دوست داشتنی است و دارم سعی می کنم به "جدایی" و خداحافظی راضی شود. نمی دانم چمدان بین مان برای کداممان بسته شده است اما می دانم که این منم که از آنها(خانواده ام) جدا می شوم. توضیح می دهم که باید مواظب پدر و مادرم باشم. پیر و ناتوان شده اند و باید در کنارشان باشم و هر فرصت کوتاهی که گیر بیاورم حتما سریع به دیدنشان خواهم آمد.
می گوید ما هم اگر آمدیم کربلا ، سراغ خیمه شما را می گیریم و می آییم پیشتان...
در دلم می خندم که طفلک هنوز نمی داند که کربلا از حال و هوای زمان امام حسین بیرون آمده است و دیگر مردم در خیمه زندگی نمی کنند، اما چیزی نمی گویم چون دیگر راضی به جدایی شده است...
هنوز وارد مرحله "از سنگ ناله خیزد" نشده ایم که ... زنگ تلفن خانه به دادم می رسد تا خودم را به گوشی برسانم ، قطع شده . در برزخی عجیب گیر کرده ام . خوشحال از اینکه نوه هنوز ندیده ام را در سن 11-12 سالگی دیده ام و از طرفی هنوز تلخی جدایی جگرم را می سوزاند ... هنوز بعد از دو روز می سوزاند!
نوشتم که به یادگار بماند... شاید تا سال 1411 یا 1412...
یا علی مدد