بنام خدا
بحث خاطرات که می شود روده درازی می کنم عجیب! بخصوص اگر خاطرات مربوط به دوران شیرین سربازی باشد.
این ،«شیرین» بودن دوران سربازی هم برای خودش عبرتها و اعتبارهایی دارد. روزگاری که تا در آنی ، «تلخ ترین» است و چون از آن رسته باشی در طرفه العینی می شود «شیرین ترین»!
و فاصله این دو «ترین» کاملا متضاد ، در نیم قدم کوتاه است به عرض یک درب آهنی نرده ای ورودی پادگانها. وقتی برای آخرین بار از این در پا به بیرون می گذاری همه تلخی ها برایت می شود شیرینترین های دست نیافتی که در باقی عمر حسرت تکرار آنها را با خود خواهی داشت.
برای همین است که همه از این دوران شیرین تکرار نشدنی بارها برای خود و دیگران خاطرات تکراری تعریف می کنند.
منهم این داستان را بارها و بارها تکرار کرده ام و اینجا نیز!
***
بهار سال۱۳۶۹ مانور سراسری «زاگرس» توسط ارتش ج .ا.ا برگزار شد و تیپ ما ( تیپ۳ مهاباد لشگر ۶۴ ارومیه) در منطقه ای بین نقده - اشنویه - پیرانشهر مستقر شد. در منطقه ای بنام دوآب که پاسگاهی به همین نام در کنار جاده داشت. در اولین شب استقرار با تعدادی از سربازان جنگ دیده ( سرباز قدیمی که روزهای پایانی جنگ را دیده بودند و در جبهه حضور داشتند) رفتیم کمین تا امنیت اردوگاه را حفظ کنیم . شبانه روز قبل را درگیر جابجایی بودم و روز بعد از کمین را هم مشغول ساماندهی چادرهای استقرار و برنامه ریزی حفاظت از اردوگاه و چیدمان برجها و محل های نگهبانی و شب دوم هم دوباره در کمین و ... چنین شد که وقتی بعد از سه شبانه روز پوتینها را از پا در آوردم کف پاها یکپارچه تاول بود ( و البته چه نمازهای نخوانده قضا شده) و چنین شد که یک هفته تمام چادر نشین شدم و خلاص از پیاده روی ها و رزمهای شبانه و ... این چادر نشینی باعث دوستی من و سربازان چادر همجوار شد : بچه های مخابرات.
کادر مرکز مخابرات در مانورها شرکت نمی کردند و مسوول ارتباطات یگانها بودند و چون از وضع کف پاهای من خبر داشتند هم انیس تنهایی ام بودند و هم کمک حال من برای رفتن به دستشویی در غیبت هم چادری ام.
بالاخره بعد از یک هفته کف پاها تقریبا ترمیم شد و فرماندهان تصمیم گرفتند در قله بلندترین کوه مشرف بر منطقه استقرار نیروها ، دسته کمین مستقر کنند تا اطراف را زیر نظر داشته باشد : کمین دایمی!
و بازهم قرعه فال بنام من دیوانه زدند.
مابقی ماجرا در قسمت بعدی...
بنام خدا
وقتی قرار است "مکتوب" بنویسی یعنی شدی "کاتب"!
منی که نام شراب از کتاب می شستم
زمانه کاتب دکان می فروشم کرد!!!!
این شعر و همینطور این ماجرا اینبار برای بار سوم است که برای من اتفاق افتاده . گرچه بار اول خودم هم متوجه کاتب بودن خودم نشده بودم. شاید هم متوجه دکان می فروشی نشده بودم. چه می دانم شاید اصلا متوجه "می" نشده بودم. شاید هم کلا «متوجه» نشدم !
وقتی احساس نداری یا احساساتت بسیار ضعیف است و در حد عدم کارآئی و بیشتر از همه حس بویایی ، پس متوجه "می" نشدن خیلی هم دور از انتظار نباید باشد. بخصوص که در طول عمرت هرگز هیچ گونه "می " ای را ندیده باشی... ای که پنجاه رفت و در خوابی !!!!!!!!!!!!!!!!!!
اینبار که برای بار سوم گیر خلق الله افتاده ام / خلق الله گیر من افتاده اند، دیگر این بار باید این شعر را جور دیگر سرود:
منی که نام شراب از کتاب می شستم
دوباره کاتب دکان می فروشم کرد!!!!
بنام خدا
اشتباهی دستم خورد به دکمه/منو/گزینه / نمی دونم چی که بعداً دیدم «ساخت وبلاگ جدید» بود اسمش و آدرسش همانی شد که در پرشین بلاگ داشتم. برای اسمش ابتدا خواستم همان «کشکول» باشد و بعد بنظرم آمد فعلا اسمی کلی بگذارم براش : «مکتوب»!
اینجا برای خودم خواهم نوشت. از هر چه که دلم بخواهد . بدون هیچ ملاحظه ای از کسی یا چیزی و حتی نظر و عقیده ای.
می نویسم برای اینکه صفحات دیگر هیچ جذابیتی برایم ندارند. فضاهای مجازی دیگر نظیر توییتر، فیس بوک و این آخری که مزخرف تر از همه است (اینستاگرام) هرگز باعث رضایتم نشدند و جای وبلاگ را نخواهند گرفت.