داستانهای استخاره

بنام خدا

پسر عمو ذبیح الله تعریف می کرد که : 

بچه بودم و توی کوچه مشغول بازی با بچه ها که مردی معقول و مهربانی که از کوچه گدر می کرد با دیدن من، مرا مورد مهر و محبت خود قرار داد:

- پسر حاج آقا ! آفرین بهت که چه پسر خوب و مودبی هستی، بدو برو از بابات یه استخاره برام بگیر!

بدو رفتم خانه و از پدر برای مرد رهگذر استخاره گرفتم.

استخاره بد آمد . بسیار بد!

در راه برگشت دلم نیامد مرد مهربانی که به من محبت کرده بود ناراحت کنم :

- استخاره ات خود بود عمو . خیلی خوب!

مرد مهربان هم شاد و شنگول به راه خود رفت.

چند روز بعد که بازهم در کوچه مشغول بازی بودم مرد رهگذری با سر و کله باند پیچی شده وارد کوچه شد و با دیدنم به من حمله کرد و لگد محکمی به پهلویم زد و در حالیکه فحش های رکیکی می داد به راه خود ادامه داد: 

- پدر ... با اون استخاره گرفتنش!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد