بنام خدا
کم کم وضع جدی شد. تعریف درستی از جدی شدن ندارم اما با توجه به وضعیت کسانی که قبلاً شاهد بیماری کوویدشان بودم ، وضعم بدتر شد.
از روز پنجشنبه تا چهارشنبه هفته بعد چه بر من گذشت فقط خدا می داند.
کم کم اشتها صفر شد! با اینکه از قبل می دانستم و خودم را مجبور می کردم حتی به زور و زحمت ، حداقل مایعات بخصوص دمنوشهای گرم بخورم ولی واقعا مقدور نبود. مشکل معده و روده هم علاوه شده بود طوری که دیگر معده ام خشک خشک و بدون حتی قطره ای آب معده شده بود.
بجز سردرد، مشکل معده، التهاب و بی قراری تنها چیزی که جانم را به لبم رساند ضعف بود! برای تکان خوردن نفس کم می آوردم بطوری که حتی در لحظات آخر صعود به قله های دماوند یا سبلان و علم کوه و غیره و در نهایت خستگی هم تجربه نکرده بودم.
در پایان روز جمعه درد و تنگی قفسه سینه و سرفه خود را نشان داد . دیگر نیمچه خواب شبانه هم گم شد. تب های شبانگاهی بخصوص امانم را می برید و هیچ دارویی افاقه نمی کرد.
روز شنبه از صبح تا غروب طول کشید تا وقت دکترعفونی جهت ویزیت گرفتیم . معاینه دکتر نشان داد که ریه ها درگیر شده و باید پس از تزریق کلی آمپول و سرم و کمی جان گرفتن ، اسکن از ریه ها لازم بود.
دکتر متخصص پس از دیدن اسکن ریه ها کلی داروی جدید بعلاوه یک آمپول زیرپوستی نوشت و باید تا چند روز دیگر سرم ها و آمپولها را تزریق می کردم. اکسیژن خونم کمی پایین بود و نیازمند اکسیژن.
ابتدا از کپسولهای یکبار مصرف استفاده کردیم که کمی موثر بود و سه روز هم یکی از دوستان کپسول اکسیژن تهیه کرد و یکی دیگر از دوستان نیز عکس ریه ام را به پزشکی ارسال کرد و اسپری مخصوص کمک به بیماران کرونایی پی اچ آر ۱۶۰ و همینطور اسپری بکلکس را تجویز کرد.
پزشک متخصص بیماری ریوی هم با دیدن اسکن کلی داروهای موثر از جمله پردنیزولون تجویز کرد.
همانطور که پرستار خسته و به احتمال زیاد کرونایی دکتر متخصص عفونی بهنگام تزریق گفت که روز چهاردهم که بشود انگار آبی روی آتش است، هفته دوم که تمام شد سلامتی کم کم خود را نشان داد.
البته هفته دوم خیلی سخت گذشت.خیلی!
فقط همین را بگویم که درست ده دقیقه بعد از اینکه پیامک آزمایشگاه مبنی بر مثبت شدن تست رسید کارشناس سامانه چلسی (۴۰۳۰) زنگ زد و سفارشهایی کرد از جمله اینکه می توانم با روانشناس مشاوره داشته باشم و من اعلام کردم که نیازی پیدا نخواهد شد ولی در طول این هفته بارها نصفه های شب رو به قبله سر خدا فریاد زدم که : دیگه بسه!
بارها آمادگی خود را برای مرگ به حضرت پروردگار اعلام کردم و با آغوش باز آماده زیارت ملک الموت بودم ولی کو چاره ای!
موضوع دیگری را هم اضافه کنم: عصر روز چهارشنبه هفته دوم زیر پتو سعی داشتم بخوابم. نه خواب بودم و نه بیدار. در حالتی عجیب. برای لحظاتی «بعد» عجیبی را تجربه کردم. اصلا قادر به توضیح اش نیستم اما چیزی فارغ از عرض و طول و ارتفاع بود. انگار با تیزی ( نازکی)پتو گرم ات شود... چیزی عجیب که از همان لحظه حالم رو به بهبودی رفت.
امروز بعد از سه هفته جواب تست ام مثبت شده و باید متخصص عفونی نظر بدهد که هنوز مبتلا هستم یا ناقل و آیا می توانم در سر مار حاضر باشم یا خیر.
ضمنا حتی در هفته اخیر که حالم خوب است حال و حوصله و اشتیاق هیچ چیزی اعم از مطالعه یا تماشای فیلم و ... را ندارم.
زندگی به شدت سخت می گذرد و آسایش همچنان رخت بسته از زندگی.
بیماری خیلی سختی است که نباید به هیچ وجه ساده گرفت. بخصوص که همیشه ترس انتقال به عزیزانت را داری...
مواظب خودتان باشید.
یا علی مدد