بنام خدا
آخرهای توانم بود و افتاده بودم به "قاطری" زدن تا شاید به خودم بقبولانم که هنوز توان ادامه مسیر را دارم. مطمئن بودم که قله نزدیک است. نفس را با نفس بعدی چاق می کردم که از توی مه غلیظ کوهنوردی پیدا شد. خدا قوتی گفت و پاسخ شنفت. نفسی چاق کرده پرسیدم :
- چقدر دیگه مونده؟
- تا کجا؟
مخصوصا نگفتمش تا قله . بلکه گفتمش : تا آخرش.
- آخرش خداست. با پا نمی رسی !
و دور شد بدون اینکه جوابم را بدهد. او فهمیده بود که منظور تا قله است اما فهمید که من جوابش را فهمیدم و با همان آرامشی که آمده بود رفت!
اصلا این آمدن یا رفتن بر چه مبنایی است؟ او از قله آمده بود ولی کوهنوردانی که هنوز قله بودند می گفتند :آن مرد رفت! ما آدمها حتی در آمدن و رفتن هر کسی یا چیزی خود را "مبنا" می دانیم. در جاییکه ایستاده ایم اگر به بالادست نگاه کنیم آب "می آید" و اگر مسیر نگاهمان را برگردانیم همان آب"می رود".
چه خودخواهیم که همه چیز را برای خود می خواهیم و حتی افعال را نسبت به جایگاه خودمان بکار می بریم.
***
در روزگار نوجوانی، پیرمردی در مسجد سوالی را مطرح کرد. سوالش خنده دار و مضحک به نظر می رسید: چرا در نماز جماعت همه ما شانه به شانه هم بعه یک مسیر نماز می خوانیم؟
- منطقی است خوب . همه به سمت کعبه که در شهر مکه عربستان است نماز می خوانیم.
اما پیرمرد فکر می کرد بسوی محراب مسجد نماز می خوانیم و باید کسی که درست روبروی محراب است به خط مستقیم بایستد و آنکه در سمت چپ مسجد ایستاده به سمت راست متمایل شود و آنکه در سمت راست مسجد ایستاده به سمت چپ. یعنی مقصد را محراب گرفته بود و در ذهنش مثلثی ترسیم کرده بود که مردم باید در مسجد محل ایستادن شان را نسبت به محراب زاویه بندی کنند. هر چقدر توضیح می دادم که ما بسوی محراب نمی ایستیم بلکه خود محراب هم به سمت کعبه است. نمی توانستم قانعش کنم. یعنی پیرمرد همه نمازهای عمرش را در مسجد خوانده تا در خانه اش هم محراب داشت؟
هدف / مقصد هر چقدر دورتر باشد ما آدمها با هم "هم مسیرتر" می شویم و از هم کمترین زاویه را داریم. هر چقدر هدف نزدیکتر باشد زاویه ما بیشتر است مگر اینکه با هم باشیم. یکی باشیم وگرنه با هدف نزدیکتر ناچار روبروی هم قرار می گیریم و وای به روزی که خودمان را هدف و مقصد بدانیم . همه را روبروی خود خواهیم یافت.
و البته صد وای به حال خودمان اگر با خودمان زاویه پیدا کنیم. چنان روزی هرگز مباد!