خاطرات کنسروی(۲)

بنام خدا

ادامه ... خاطرات کنسروی(۱)

از محل استقرار تیپ تا بالای قله بدون تجهیزات حداقل دو ساعت کوهنوردی لازم داشت. با کلی تجهیزات اعم از اسلحه و مهمات و چادر و بیل و کلنگ و ... کشیدیم بالا. نوک قله تقریبا مسطح بود و می شد چند چادر با فاصله کمی در کنار هم برپا کرد. قله به همه کوههای اطراف اشراف داشت ولی غیر قابل نفوذ هم نبود و باید همیشه آگاه و مراقب بودیم. چادر ها را علم کرده و سنگر های نگهبانی و دیده بانی هم کنده  و آماده شدند. اینکه دور از زحمت ها و درگیری های مانور شده بودیم باعث خوشحالی بچه ها بود ولی اینکه باید حداقل دو بار در روز دو نفر پایین می رفتند تا آب و غذا بالا بکشند زحمت های خود را داشت.

پشت کوه شیار و دره ای بود که براحتی می شد از آن پایین رفت و ساعتی بعد در کنار جاده نقده - پیرانشهر بود با یکی -دو کیلومتر دورتر از محل استقرار. چند روز بعد و با دیدن افسردگی سربازان از ماندن در بالای قله ، به سرم زد که آنها را دو به دو از آن شیار و دره به لب جاده بفرستم تا با مینی بوس های گذری به شهر بروند ، استحمام کنند. سینما بروند، تماس تلفنی با خانواده بگیرند تا روحیه شأن عوض شود. این تصمیم مورد استقبال چشمگیر قرار گرفت و دیگر هرچه از ریسک ها و خطرات  اینکارگفتم فایده نداشت و خود کرده را تدبیر نیست.

رفتن به لب جاده حدود یک ساعت و نیم طول می کشید که برای برگشت بیش از سه ساعت زمان لازم بود که با احتساب تا شهر و زمان برگشت و با توجه به کوتاهی روزهای تابستانی،زمان مفید خیلی زیادی برای گردش در شهر یا سینما نمی ماند.

یکی دوستانم و معاونم در گروهان ، مسوول دژبان گردان شده بود، با او هماهنگ کردم که سربازانم در زمان برگشت از شهر بدون دردسر وارد محل استقرار شوند و پس از گرفتن شام بچه های قله کمین ، با دست پر و از مسیر اصلی بالا بیایند که اگر به تاریکی هم خوردند ، به بیراهه نروند.

اینها را بعنوان مقدمه نوشتم تا موقعیت مان را   به ذهنیت خواننده نزدیکتر کنم.

و اما اصل ماجرا :

بالاخره نوبت به خودم رسید. دسته کمین را سپردم به یکی از سربازان قدیمی و پس از سفارشات معمول زدم به دال دل دره (خدا بیامرزدش محمود قادری گلابدره ای را که عبارت قرض گرفته از ایشان است : "دال دل دماوند") . 

با مینی بوس یکی از روستاهای حومه که به شهر می رفت ، خودم را به شهر رساندم. حمامی و تماس با خانواده و اندکی گشت و گذار در شهر...

***

شهر نقده ملغمه ای است ‌‌ . ترکهای شیعه با کردهای سنی در کنار هم زندگی می کنند و در عین زندگی مسالمت آمیز در کنار هم ، در آن زمان وضعیت شهر آتش زیر خاکستر را می ماند. بخصوص که  از نظر سیاسی هم مردم شهر دو گروه بودند : معتقدان نظام جمهوری اسلامی و مخالفان و دشمنان سرسختش که اغلب هم متمایل یا طرفدار یا عضوو د انقلاب تجزیه طلب کومله و دموکرات بودند .

در میدان اصلی شهر جماعت زیادی جمع شده بودند و منهم به جمعشان پیوستم. قراربود مرد متجاوزی را که به پزشک هندی شهر تجاوز کرده بود شلاق بزنند و حد خدا را جاری کنند. متجاوز را آوردند و بالای سکو بردند. با اینکه نیروی انتظامی زیادی در میدان حضور داشتند اما جو ملتهب بود. بخصوص که مرد متجاوز به قوم و قبیله قدرتمندی وابسته بود و کسی جرات نمی کرد بالا رفته و حد را جاری کند. مسوول قوه قضاییه از مردم می خواست کسی بیاید و حد را جاری کند ولی مشخص بود که در هیچکس جرات وجود ندارد. همین هم باعث شد مرد متجاوز کری بخواند و مردان شهر را تهدید نماید. .. فضا فضای ترسناکی بود که در این میان پسر بچه ای خود را از سکو بالا کشید و به ترکی اعلام آمادگی کرد. گویا مردم دلشان سوخت یا به تهدید از او می خواستند که صرفنظر کند که او مردانه سینه سپر داد که من بسیجی ام و از هیچ چیز جز خدا نمی ترسم.

مرد متجاوز که اتفاقا غول پیکر بود با نیشخند به استقبال او رفت و وقتی می خواستند او را بخوابانند حتی حاضر نشد بین دندانهایش پارچه ای بگذارند که یعنی این الف بچه چه زوری دارد که دردم آید... اولین شلاق را که خورد به قهقهه خندید و دومی را که خورد رنگش سرخ شد و با سومی نعره ای کشید که یواشتر ... بعدی التماس بود و درخواست دستمال ...

***

خاطره در خاطره شد . برویم سراغ  اصل داستان:

در آن زمان کنسروی تولید می شد بنام خاویار بادمجان. بسیار خوشمزه تر از کنسرو بادمجان بود‌ بنظرم فقط تخم‌های بادمجان بود بدون گوشت بادمجان. من که به هیچ وجه حاضر به خوردن بادمجان یا کنسروش نبودم عاشق خاویار بادمجان بودم. همه مغازه های شهر را گشتم ‌‌ دریغ از کنسرو خاویار بادمجان. فقط در یکی از مغازه ها فقط یک عدد  کنسرو خاویار بادمجان بود که بهمراه نه عدد کنسرو بادمجان خریدم. برای من اگر لذتی نداشت برای بچه ها که شکم سیری داشت و خورش عدس پلو خشک ارتش که می شد!

عصری با همان مینی بوس برگشتم و در پیچ قبل از محل استقرار تیپ از مینی بوس پیاده شدم و بکمک دوستم از دژبانی رد شدم و کمی دورتر از چادر فرماندهی کیفم را سپردم به چادر بچه های مخابرات تا پس از دیدار با فرمانده ، شام بچه های کمین را گرفته و ببرم بالا. 

دیدار با فرمانده و دوستان کمی به درازا کشید. غذا را گرفتم و یک سطل آب هم و بعد هم کیفی را که به امانت به مخابرات سپرده بودم و راه افتادم با باری که شاید نصف بار قاطر بود!(ماشاالله داشتم اون موقع!!!)

خوردم با تاریکی . بدون اسلحه و چراغ قوه با باری سنگین، حرکتم کند بود. نزدیکی های قله بنظرم آمد که از قله سرو صدای زیاد و نامفهومی می آید. بسیار نگران شدم. سابقه نداشت. اما قدرت بیشتری هم برایم نمانده بود که سرعت بیشتری بگیرم و نه می توانستم از بارم کم کنم. با نگرانی به مسیرم ادامه دادم. کم کم صدا ها مشخص تر می شدند. انگار بچه ها صدایم می زدند. یا گرسنه شده بودند یا نگران من . با نفسهای باقیمانده صدایشان زدم که "دارم میایم". گویا صدایم را شنیدند که نوع صدا زدنشان تغییر کرد: 

- سرگروهبان ! نخوری ها ... نخوری ها !

یعنی چه ؟ اینها گرسنه شان شده و فکر می کنند که من در تاریکی شب و در شیب تند کوه بساط پهن می کنم که آبگوشت تیلیت کنم؟!!!جل الخالق!

کمی بعد که مسیرم را شناسایی کردند چند نفر به استقبالم آمدند تا شاید کمکم کنند. ولی نه ... از چیز دیکری هراسان بودند. همگی باهم سوال کردند:

- نخوردی که ... 

- آخه تو این شیب کوه آبگوشت می شه تیلیت کرد؟!

- آبگوشت چیه ؟..از کنسروها نخوردی که ؟

- شما از کجا فهمیدید من کنسرو خریدم؟!!!

- اول بگو خوردی یا نه...

- نه ...

نفس راحتی کشیدند و بلافاصله بیسمچی به فرمانده که رو خط بود اطلاع داد که خوشبختانه از کنسروها نخورده ام.

تماس قطع شد. بچه ها برایم تعریف کردند که کیف را که به بچه های مخابرات امانت می دهم قصد پاتک می کنند و در امانت خیانت. از آنجاییکه خوش سلیقه هم بوده اند، از بین خریدهایم  بهترین اش که خاویار بادمجان بوده،  انتخاب می کنند . سر شام داغ کرده و پنج - شش نفره هجوم میاورند برای خوردنش . سهم هرکدام تنها یک لقمه می شود ولی  ... شانس می‌آورند که با چادر بهداری گردان همسایه  بوده اند. همسایه هم حاضر به یراق بوده و بموقع همه را  نجات می دهند. پاتک زنندگان زیر سرم  نگران من می شوند و  به خیال اینکه همه کنسروها فاسد و سمی هستندو ممکن است همین بلا سر ما بیاید موضوع خیانتشان را لو می دهند و به نگرانی فرمانده و دیگر دوستان می افزایند... البته فقط همان کنسرو خوشمزه (خاویار) سمی شده بود و بقیه را بدون هیچ مشکلی بچه ها خوردند.

اگر این کنسرو را ما بالای کوه می خوردیم قطعا تا کمک برسد یا به پایین منتقلمان کنند، بی بروبرگرد می مردیم ‌ .

نمردم اما فرمانده خیلی بی سر و صدا مرا از کمین قله پایین کشید تا بقیه زمان مانور را در کنار سازمان رزمی از قله ها و تپه ها بالا و پایین بروم. راحتی لذتبخشم را از دست دادم و تا پایان مانور در حسرت و افسوس از دست دادن قله کمین.

همین چندی پیش و بعد از سی سال از طریق گوگل ارث رفتم تا بالای قله.هوس کرده ام در یک روز بهاری بار دیگر سری به قله بزنم. تجدید خاطرات!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد