بنام خدا
می گوید : شهرستان شاغل بودم . پدر خانمم بدون اطلاع من و با رایزنی با مدیر عامل وقت انتقالی ام به تهران را درست کرد...
اجازه ادامه بیان بدبختی هایش را نمی دهم و با لحن شوخی می پرم وسط کلامش :
- من جای تو بودم اگر زورم هم نمی رسید زنم را طلاق دهم ، حتما پدر زنم را مجبور می کردم زنش را طلاق دهد . چقدر زن ذلیل هستی مرد!
لحنش به شدت غمناک می شود:
- تهران که آمدیم زنم ناسازگاری اش را شروع کرد و پسر 12 ساله و دختر 9 ساله ام را بعلاوه طلاق گرفته رفته ...
اینبار لحن من غمناک می شود. مرد جا افتاده شکست خورده ای را ندانسته و به شوخی شماتت کرده بودم... نمی دانم اینکه به دیگران اجازه دخالت در زندگی مان را می دهیم چقدر در سرنوشت مان موثر است؟!